|
" خوب کي بر مي گردي خونه؟" هيچ جوابي ندادم . هر روز سوالهايش را تکرار مي کرد هر روز عين همان سوال و جوابها. "حالا زورت مياد به ما جواب بدي الهه خانم؟" " وحيد دوباره شروع نکن" و لبم را گزيدم تا بقيه حرفم را نگويم . بعد تمام کارهايي که بايد انجام مي دادم و نداده بودم جلوي چشمم شروع به رژه رفتن کردند . "امروز ساعت دوازده بايد بري هاني رو ببريش پيش مامان " " من وقت ندارم ، سرم خيلي شلوغه " دروغ مي گفت ، هميشه وقتي حوصله انجام دادن کاري را نداشت همين حرف را مي زد . بعد از چهارسال زندگي ديگر خوب شناخته بودمش. لحنم را آرام کردم و گفتم :" امروز ساعت دوازده مهد رو تعطيل مي کنن ، بايد ببريش پيش مامان " جوابي نداد . بدجوري کلافه شده بود، من هم همينطور. جلوي بيمارستان رسيديم ، خداحافظي خشک و خالي مرا بي جواب گذاشت و رفت . بيچاره وحيد، ازاين وضع بدجوري عذاب مي کشيد ولي چيزي نمي گفت. حياط بيمارستان نسبتا" شلوغ بود . مجبور بودم آرام راه بروم تا پاشنه کفشم در نرود چون فراموش کرده بودم کفشم را به کفاشي ببرم . به نگهبان دم در بخش سلامي کردم و وارد سالن شدم . روپوشم را که مي پوشيدم مهري يکريز در مورد لباسي که تازه دوخته بود حرف مي زد ولي من حتي يک کلمه از حرفهايش را هم نفهميدم و فقط لبخند مي زدم . پرونده ها را تند تند چک کردم و توضيحات لازم را نوشتم . صداي گريه نوزاداني که واکسينه مي شدند در تمام فضاي بخش پيچيده بود و مثل پتکي بر سرم فرود مي آمد. " خانم پناهي ، سوند تخت چهارده بايد دي سي بشه " "کارتهاي دارويي رو سريعتر بنويس" " ببخشيد مريض ما کي مرخص ميشه " .... حرفها توي مغزم مي چرخيدند . لبخندهاي زورکي تحويل همه مي دادم وهمان جوابهاي هر روزه . همان کارهاي هميشگي و تکرار و تکرار و تکرار . "الهه جون حال پسر کوچولوت چطوره ؟" واقعا" حال پسرم چطور بود؟ خودم هم نمي دانستم . حالا چند تا دندان دارد؟ ديشب خوب خوابيد ؟ صبحانه اش را خورد؟ با کسي دعوا نکرده بود؟نمي دانم . حتي حال خودم را هم نميدانم . يادم مي آيد ديروز کمردرد شديدي داشتم . نه شايد هم پريروز بود . شايد هم... "خانم پناهي الهي قربونت برم تخت بيست و پنج يه آزمايش کشت خون داره من بايد برم واسه خودم يه وقت دندونپزشکي بگيرم . زحمتش رو ميکشي؟" يک جفت چشم اميدوار ملتمسانه به من خيره شده بودند. چرا او را يادم نمي آمد؟ سالهاست با هم همکاريم .خداي من اسمش چي بود؟ مهم نبود . بايد قبول مي کردم و چند دقيقه بعد با سيني که در دست داشتم به سراغ تخت بيست و پنج رفتم . زن جواني بر روي تخت دراز کشيده بود و به سرم تمام شده خيره شده بود. صورتش فروغ غيرعادي داشت . "خوب خانم سعید زاده، چند سالتونه عزیزم؟" و بعد لبخندي زدم و مشغول کارم شدم . جوابي نداد . پيرزني که کنار تختش نشسته بود جواب داد :"هفده سال" "پس خيلي جوونين ، اولين بچه تونه؟" باز هم پيرزن جوابم را داد: "بله" نگاهي به زن جوان انداختم . با چشمان سردي مرا نگاه مي کرد و لبهايش به هم قفل شده بودند . موهايش کوتاه شده بود و يک طرف سرش تقريبا" بي مو بود . پرسيدم:" بچه شو پيشش نياوردن ؟" "نه، نميارن" "چرا؟" "آخه ديوونه است ممکنه چنگش بزنه ، از ديروز تا حالا يکبند داره ناخنهاشو ميخوره" دلم لرزيد . حس کردم قلبم دارد ازکارمي افتد.خون را درون شيشه ريختم و در حالي که همان لبخند مصنوعي روي لبهايم بود آرام از اتاق بيرون گريختم . زني با شادي بسويم آمد " سلام خانم پناهي، من خواهر معصومه ام . زن داداشم روديروزآوردن اينجا، ميشه بهش سر بزنين ؟" حتي جرات نکردم بپرسم که معصومه کي هست؟ عين خيلي هاي ديگر که انتظار داشتند بخاطر آشنايي هاي دور و نزديک ، پرستار اختصاصي مريضشان بشوي . سري تکان دادم و زن، راضي از کنارم دور شد ، بعد انگار که چيزي يادش آمده بود دوباره برگشت و گفت:" اصلا" يادم رفت، اسم زن داداشم ياسمن کريميانه ، تخت سي و دو، قربونت به تو سپردمش ها " دوباره سرم را تکان دادم و زن رفت . براي من چه فرقي مي کرد .توي اين بخش همه به مراقبت احتياج داشتند، به تمام توجه ما . يادم آمد که به هاني قول داده بودم برايش يک کلاه بخرم . حالا بايد چه جوابي به او بدهم . من چه مادر بدي هستم . دردي که گاه و بيگاه اذيتم مي کرد شدت گرفت. بايد از الهام بخواهم بجاي من برايش کلاه بخرد و چاخاني بگويم که من خريده ام . چقدر هاني به اين چاخانهاي من عادت کرده است . به تمام قولهايي که مي دادم و فرصت عمل کردنشان را نداشتم . تلفن را برداشتم تا به الهام زنگ بزنم . "بي زحمت يه خط آزاد براي بخش زايمان" زني که لباسش را لکه هاي خون پوشانده بود جلويم ايستاده بود و صبحانه اش را مي خواست . " خانم الان صبحونه ها رو بردن بايد همون موقع مي خورديش " " اون موقع اشتها نداشتم حالا صبحونه مو بدين" و اين حرفش را آنقدر خودخواهانه گفت که اگر توي بيمارستان نبوديم حتما جوابش را مي دادم .نگاهم را به تلفن دوختم و هيچ جوابي ندادم . زن غرغرکنان دور شد و رفت. يکي از همکاران جديدمان در حاليکه نفسنفس مي زد با شتاب وارد شد. نگاهي نگران به من انداخت و گفت:" ببخشيد دخترم تب کرده بود مجبور شدم يه کمي پيشش بمونم." سرم را مشکلات تمام نشدني هستند . هاني من امروز تب نداشت؟ به ياد حميد افتادم که ديشب از من خواسته بود که پيراهن آبي رنگش را براي فردا صبح آماده کنم و من فراموش کرده بودم. آه خداي من چرا تلفن وصل نميشد؟ مهري با لپهايي که گل انداخته بودند کنارم نشست و از رئيس بخش گفت که چه ايراداتي به کارمان گرفته واين که برايمان حرف درآوردهاند و همان زير آب زدنهاي هميشگي که در بيمارستان بوده و هست و اينکه من چقدر لاغر شده ام و حتما" به يک مسافرت احتياج دارم و... چقدر احساس خفگي مي کنم. تلفن وصل شد ولي هيچکس گوشي را برنمي داشت . زبانم را گزيدم .توي دل گفتم" پس کجاييد شما ؟" بعد از مدتي تلفن قطع شد و من نتوانستم به الهام بگويم براي هاني يک مامان چاخاني بخرد . بغضي راه گلويم را بست که هر چه سعي کردم آن را فرو بدهم نشد. فريده پشت سرهم حرف مي زد و من يادم آمد که چقدر از خانواده ام دور شده ام وچقدر دلم براي خودم تنگ شده و اينکه چند هفته است که زانويم درد مي کند، و بعد تمام کارهايي که بايد انجام مي دادم و نداده بودم جلوي چشمم شروع به رژه رفتن کردند...
|
|