سايه روشن

صديقه خواجه
memol_13632003@yahoo.com

" خوب کي بر مي گردي خونه؟" هيچ جوابي ندادم . هر روز سوالهايش را تکرار مي کرد هر روز عين همان سوال و جوابها.
"حالا زورت مياد به ما جواب بدي الهه خانم؟"
" وحيد دوباره شروع نکن" و لبم را گزيدم تا بقيه حرفم را نگويم . بعد تمام کارهايي که بايد انجام مي دادم و نداده بودم جلوي چشمم شروع به رژه رفتن کردند .
"امروز ساعت دوازده بايد بري هاني رو ببريش پيش مامان "
" من وقت ندارم ، سرم خيلي شلوغه "
دروغ مي گفت ، هميشه وقتي حوصله انجام دادن کاري را نداشت همين حرف را مي زد . بعد از چهارسال زندگي ديگر خوب شناخته بودمش.
لحنم را آرام کردم و گفتم :" امروز ساعت دوازده مهد رو تعطيل مي کنن ، بايد ببريش پيش مامان " جوابي نداد . بدجوري کلافه شده بود، من هم همينطور.
جلوي بيمارستان رسيديم ، خداحافظي خشک و خالي مرا بي جواب گذاشت و رفت . بيچاره وحيد، ازاين وضع بدجوري عذاب مي کشيد ولي چيزي نمي گفت.
حياط بيمارستان نسبتا" شلوغ بود . مجبور بودم آرام راه بروم تا پاشنه کفشم در نرود چون فراموش کرده بودم کفشم را به کفاشي ببرم . به نگهبان دم در بخش سلامي کردم و وارد سالن شدم .
روپوشم را که مي پوشيدم مهري يکريز در مورد لباسي که تازه دوخته بود حرف مي زد ولي من حتي يک کلمه از حرفهايش را هم نفهميدم و فقط لبخند مي زدم .
پرونده ها را تند تند چک کردم و توضيحات لازم را نوشتم . صداي گريه نوزاداني که واکسينه مي شدند در تمام فضاي بخش پيچيده بود و مثل پتکي بر سرم فرود مي آمد.
" خانم پناهي ، سوند تخت چهارده بايد دي سي بشه " "کارتهاي دارويي رو سريعتر بنويس" " ببخشيد مريض ما کي مرخص ميشه " .... حرفها توي مغزم مي چرخيدند . لبخندهاي زورکي تحويل همه مي دادم وهمان جوابهاي هر روزه . همان کارهاي هميشگي و تکرار و تکرار و تکرار .
"الهه جون حال پسر کوچولوت چطوره ؟"
واقعا" حال پسرم چطور بود؟ خودم هم نمي دانستم . حالا چند تا دندان دارد؟ ديشب خوب خوابيد ؟ صبحانه اش را خورد؟ با کسي دعوا نکرده بود؟نمي دانم . حتي حال خودم را هم نميدانم . يادم مي آيد ديروز کمردرد شديدي داشتم . نه شايد هم پريروز بود . شايد هم...
"خانم پناهي الهي قربونت برم تخت بيست و پنج يه آزمايش کشت خون داره من بايد برم واسه خودم يه وقت دندونپزشکي بگيرم . زحمتش رو ميکشي؟"
يک جفت چشم اميدوار ملتمسانه به من خيره شده بودند. چرا او را يادم نمي آمد؟ سالهاست با هم همکاريم .خداي من اسمش چي بود؟ مهم نبود . بايد قبول مي کردم و چند دقيقه بعد با سيني که در دست داشتم به سراغ تخت بيست و پنج رفتم .
زن جواني بر روي تخت دراز کشيده بود و به سرم تمام شده خيره شده بود. صورتش فروغ غيرعادي داشت .
"خوب خانم سعید زاده، چند سالتونه عزیزم؟"
و بعد لبخندي زدم و مشغول کارم شدم . جوابي نداد . پيرزني که کنار تختش نشسته بود جواب داد :"هفده سال"
"پس خيلي جوونين ، اولين بچه تونه؟"
باز هم پيرزن جوابم را داد: "بله"
نگاهي به زن جوان انداختم . با چشمان سردي مرا نگاه مي کرد و لبهايش به هم قفل شده بودند . موهايش کوتاه شده بود و يک طرف سرش تقريبا" بي مو بود .
پرسيدم:" بچه شو پيشش نياوردن ؟"
"نه، نميارن"
"چرا؟"
"آخه ديوونه است ممکنه چنگش بزنه ، از ديروز تا حالا يکبند داره ناخنهاشو ميخوره"
دلم لرزيد . حس کردم قلبم دارد ازکارمي افتد.خون را درون شيشه ريختم و در حالي که همان لبخند مصنوعي روي لبهايم بود آرام از اتاق بيرون گريختم .
زني با شادي بسويم آمد " سلام خانم پناهي، من خواهر معصومه ام . زن داداشم روديروزآوردن اينجا، ميشه بهش سر بزنين ؟" حتي جرات نکردم بپرسم که معصومه کي هست؟ عين خيلي هاي ديگر که انتظار داشتند بخاطر آشنايي هاي دور و نزديک ، پرستار اختصاصي مريضشان بشوي . سري تکان دادم و زن، راضي از کنارم دور شد ، بعد انگار که چيزي يادش آمده بود دوباره برگشت و گفت:" اصلا" يادم رفت، اسم زن داداشم ياسمن کريميانه ، تخت سي و دو، قربونت به تو سپردمش ها " دوباره سرم را تکان دادم و زن رفت .
براي من چه فرقي مي کرد .توي اين بخش همه به مراقبت احتياج داشتند، به تمام توجه ما .
يادم آمد که به هاني قول داده بودم برايش يک کلاه بخرم . حالا بايد چه جوابي به او بدهم . من چه مادر بدي هستم .
دردي که گاه و بيگاه اذيتم مي کرد شدت گرفت. بايد از الهام بخواهم بجاي من برايش کلاه بخرد و چاخاني بگويم که من خريده ام . چقدر هاني به اين چاخانهاي من عادت کرده است . به تمام قولهايي که مي دادم و فرصت عمل کردنشان را نداشتم .
تلفن را برداشتم تا به الهام زنگ بزنم . "بي زحمت يه خط آزاد براي بخش زايمان"
زني که لباسش را لکه هاي خون پوشانده بود جلويم ايستاده بود و صبحانه اش را مي خواست .
" خانم الان صبحونه ها رو بردن بايد همون موقع مي خورديش "
" اون موقع اشتها نداشتم حالا صبحونه مو بدين" و اين حرفش را آنقدر خودخواهانه گفت که اگر توي بيمارستان نبوديم حتما جوابش را مي دادم .نگاهم را به تلفن دوختم و هيچ جوابي ندادم . زن غرغرکنان دور شد و رفت.
يکي از همکاران جديدمان در حاليکه نفسنفس مي زد با شتاب وارد شد. نگاهي نگران به من انداخت و گفت:" ببخشيد دخترم تب کرده بود مجبور شدم يه کمي پيشش بمونم."
سرم را مشکلات تمام نشدني هستند . هاني من امروز تب نداشت؟ به ياد حميد افتادم که ديشب از من خواسته بود که پيراهن آبي رنگش را براي فردا صبح آماده کنم و من فراموش کرده بودم. آه خداي من چرا تلفن وصل نميشد؟
مهري با لپهايي که گل انداخته بودند کنارم نشست و از رئيس بخش گفت که چه ايراداتي به کارمان گرفته واين که برايمان حرف درآوردهاند و همان زير آب زدنهاي هميشگي که در بيمارستان بوده و هست و اينکه من چقدر لاغر شده ام و حتما" به يک مسافرت احتياج دارم و... چقدر احساس خفگي مي کنم.
تلفن وصل شد ولي هيچکس گوشي را برنمي داشت . زبانم را گزيدم .توي دل گفتم" پس کجاييد شما ؟" بعد از مدتي تلفن قطع شد و من نتوانستم به الهام بگويم براي هاني يک مامان چاخاني بخرد
. بغضي راه گلويم را بست که هر چه سعي کردم آن را فرو بدهم نشد. فريده پشت سرهم حرف مي زد و من يادم آمد که چقدر از خانواده ام دور شده ام وچقدر دلم براي خودم تنگ شده و اينکه چند هفته است که زانويم درد مي کند، و بعد تمام کارهايي که بايد انجام مي دادم و نداده بودم جلوي چشمم شروع به رژه رفتن کردند...

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30578< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي